پزشک داند و من نیز دانم این مستی
ز بیخ می کند آخر نهال هستی را،
پزشک داند و من هم، ولی چه سود؟ چه سود؟
که من ز کف ندهم نقد می پرستی را.
مرا ز کوی خود ای پیر می فروش، مران!
که جز به کوی توام، هیچ سوی، راهی نست.
به جرم عربده جویی مران، که از در تو
به هر کجا روم از دست غم پناهی نیست.
بریز، ساقی ی ترسا، بریز جام دگر...
که باز شور ز مستی به دل پدید کنم.
بریز تا جسد آرزو به گور نهم
بده پیاله که خون در دل امید کنم!
بریز تا رود از یاد من خیال زنی
که تنگدستی و فقر مرا بهانه گرفت؛
پرید از قفس تنگ درد پرور من،
به گلشن دگران رفت و آشیانه گرفت.
بریز تا نکند بیش ازین مرا آزار
خیال مردن آن مادری که بیمارست
خیال او که، در آن کلبهٔ کثیف، هنوز
برای کودک بی مادرم پرستار است...
ببر ز خاطر من رنج و درد طفل مرا
چه غم خورم که سرانجام او چه خواهد شد؟
خوش است در کف نسیان سپارم این دستان-
بگو حکایت ما با سبو چه خواهد شد؟
بریز تا شود آسوده، سر ازین سودا
که از چه نیست درین گیر و دار سامانش.
بریز تا نکنم خون دل به ساغر خویش
ازین فسانهٔ پر غم که نیست پایانش...
مکن حدیث که «این آتش است و آن جگر است!»
که این حکایت دیرین دگر نمی خواهم:
هزار داغ به دل دارم و، علاجش را
به غیر آتش می بر جگر، نمی خواهم.
بریز باده! میندیش کاین عطای تو را
فزون ز درهم و دینار من بهایی هست،
بریز! درهم و دینار اگر نبود، چه غم؟
هنوز در تن من جامه و قبایی هست...